اهوراجوناهوراجون، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

روزمرگی های اهورای شیرینم

پسرم اومده تو هفت ماهگی...

سلام عشق مادر ورودت به هفت ماهگی با شش روز تاخیر مبارک عزیزم ....این روزا همش تو فکر دایی مجتبی بودم که روز عید قربان تصادف کرد پاش بدجور شکسته عملش کردن نه روز تو بیمارستان بود تازه مرخص شده الان خدارو شکر حالش بد نیست...از پسر گلم بگم که واکسن 6ماهگیتو زدی خدارو شکر این دفعه هم گریه ت کمتر بود هم تبت. ...مامان جان خوشحالم که دیگه کم کم با کارم داری کنار میای دیگه با خودم نمیبرمت مدرسه اینطوری خیالم راحتتره وقتی تو خونه پیش مامان بزرگت هستی چون محل تدریسم یه شهری تو 40 کیلومتری شهر خودمونه و راهشم همچین خوب نیس ...روزایی که میخوام تنهات بزارم انگار که میخوان جونمو بگیرن تحمل دوریت خیلی واسم سخته ولی خب چیکار میشه کرد...راستی شما وقتی شش...
23 مهر 1393

عکسای 5 و 6 ماهگی نانازم

گل پسرم الان که دارم این پستو میذارم شما کنارم دراز کشیدی با دندونگیرت بازی میکنی آخه لثه هات خیلی خارش یا درد داره قراره انشااله مرواریدای پسرم دربیاد ... شروع کردی نق زدن ..آرومت کنم بعدا ادامه میدم.... مامان بزرگت اومد بردت خونه خودشون... تو این مدت که میرم مدرسه یه بار بردمت با خودم..از این بابت خیلی ناراحت بودم چون اذیت میشی گلم...امسال پاره وقت کلاس گرفتم فقط روزای یک و سه شنبه میرم ...یک شنبه 6 مهر بردمت مدرسه..مامان بزرگتم اومد باهامون..ولی سه شنبه بعداز ظهر بود کلاسم و4 ساعت بیشتر نبود بچه های عمتم اینجا بودن دیگه گذاشتمت خونه پیش بابایی و مامان بزرگ ..یه کم بهت فرنی داده بودن و شیری که ریخته بودم تو شیشه واست با قطره چکون به...
11 مهر 1393

خدای مهربونم بابت همه چیز ازت ممنونم...

گل پسرم دیروز یعنی اول مهر93 باتمام نگرانی که داشتم گذشت..شبش ازبس تو فکرت بودم اصلا خوابم نبرد...وسایلتو آماده کرده بودم که با خودم ببرمت مدرسه مامان بزرگتم میخواست بیاد باهامون که اونجا مواظب تو باشه...هرروز صبحا معمولا قبل از ساعت 7 بیدار میشدی ولی دیروز یه ربع به هفت بیدار شدی شیر خوردی دوباره خوابت برد تا هفت وربع منتظر موندم بیدار نشدی گفتم حتما خیریتی داره دیگه یه کم شیر برات ریختم تو شیشه و رفتم بابایی هم پیشت موند..به مدیرمون گفتم من میخوام زودبرم اونم ساعت9  که مراسمشون تموم شد گفت میتونی بری منم سریع حرکت کردم تو این فاصله چندبار زنگ زدم به مامان بزرگ و باباییت گفتن تا من از خونه دراومدم تو هم بیدار شدی ولی گریه نکردی...تارسی...
2 مهر 1393
1